ارسال شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:, - 17:28
"نقاشی عمو"
باجودراتاق نشسته بود ونقاشی می کشید.وقتی نقاشی اش تمام شد آن رابه بابایش نشان داد وگفت :"بابا!نقاشی من قشنگه ؟"بابای باجوگفت :"آره پسرم!نقاشی ات خیلی قشنگه !داستان نقاشی ات رابه من می گویی؟"باجو گفت :"آره باباجان! یادت می آیدداستان عموجان راکه ازجبهه آمدبرایم تعریف کردی ؟!گفتی که وقتی آمد زخمی وخونی بود!من نقاشی عموجان راکشیدم!می خواهم فردابه عموجان هدیه بدهم!"بابای باجوگفت :"آفرین پسرگلم !فرداشب می خواهیم به خانه ی عموجان برویم !به اومی می گویم تابرای ماازخاطره های زمان جنگ تعریف کند!نقاشی توراهم به عموجان می دهیم !حتما ازنقاشی خوشش می آیدوبه تونمره ی بیست می دهد!"باجوباخنده گفت :"بایک هزارآفرین!!!
نظرات شما عزیزان: